همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
حکيمي به دهي سفر کرد...
زني که مجذوب سخنان او شده بود، از حکيم خواست تا مهمان وي باشد...
حکيم پذيرفت...
کدخداي دهکده هراسان خود را به حکيم رسانيد و گفت: اين زن هرزه است! به خانه او نرويد...!
حکيم گفت: يکي از دستانت را به من بده!
کدخدا يکي از دستانش را در دستان حکيم گذاشت. آنگاه حکيم گفت: حالا کف بزن!
کدخدا گفت: هيچ کس نمي تواند با يک دست کف بزند!
حکيم پاسخ داد: هيچ زني نمي تواند به تنهايي هرزه باشد! مگر اين که مردان دهکده نيز هرزه باشند! به جاي نگراني براي من، نگران خودت و ديگر مردان دهکده ات باش...!!!
و آن شب حکیم تا صبح فقط مى کرد
نظرات شما عزیزان:
پنج شنبه 17 / 7 / 1398برچسب:,
2:16 PM Ɗσηуα| comment one |